زنده رود

چاپ

غروب

طعم غروب های زاینده رود مانند بوسه های دختر کوچکم شیرین و دوست داشتنی است. هنوز هم در آغوش گرفتنش و تماشای غروب برای من لذتی برابر با همه زندگی دارد. پائیز را بیشتر از همه فصول دوست دارم چون پرندگان مهاجر به اینجا می آیند و با پرواز بر روی رودخانه شور زندگی را در این وادی آرام پخش می کنند. خانواده های زیادی کنار رود نشته اند و کم و بیش هم در شیطنت و بازی گوشی کودکانشان دخیل می شوند و به شور و هیجان آنها لطفی پدرانه می بخشند. شاید خیلی هم به چشم نمی آید اما کم کم با رنگ آمیزی آسمان توسط غروب خورشید داغ کردن یک آش خوشمزه و بی نظیر با پیاز داغ فراوان است که برای هر ایرانی دست کمی از خوراک خرچنگ برای خارجیان ندارد. کنار آب  و بوی در هم پیچیده آش رشته  و این نمناکی رودخانه برای همه بشریت پیام رسان خوشبختی در نهاد مردم است.

شب

داشتم از کنار کوچه مان عبور می کردم که بوی نان داغ و از تنور درآمده رعشه ای به اندامم نواخت و ضربه عجیبی به اشتهایم وارد کرد. خوب می دانستم که داشتن نان داغ و پنیر و یک هندوانه قرمز البته اگر شانس یاری کند، در کنار رودخانه چه حسی دارد. پس درنگ نکردم و با همین دلخوشی های کوچک به دنبال شبی سرشار از ابدیت به راه افتادم. هنوز نمی دانم چرا با اینکه همه جای کنار رودخانه یک شکل است باید با این همه وسایل به دنبال جای مناسب بگردیم اما خدا را شکر همیشه  یک جا پیدا می شود که معمولا هم همان محل اولی است که از آن رد شده بودیم. باز هم همه کارها این وقتها با مرد خانواده است. پشه ها در هم لول می خورند اما نمی توانند جلو شادی این لحظه ها قد علم کنند و تا اواخر شب صدای خنده ها و بازیهای کودکانه سراسر رود را فرا می گیرد.

صبح زود

صبح زود رفتن کنار پل خواجو و نشتن روی پله های قدیمی آن به نوعی رقابت تبدیل شده است و همین است که آشپز محله مان هر وقت مرا با چشمان خواب آلود و نیمه هشیار می بیند با خنده ای زیر لب می گوید  پل خواجو میروی جای من را هم نگه دار تا بیایم. البته او هیچ گاه کاسبی را رها نکرده  و من هم هیچگاه جایی برایش نگرفته ام. نان را هم می گیرم و به زحمت بچه ها را خواب و بیدار سوار می کنم و می رویم کنار پل خواجو. آخر خیلی خاطره از کودکی دارم وقتی با پدربزرگم به آنجا می آمدیم و در تلاطم صدای آب در میان دهانه های آن گم می شدم و پشمکی به چوب برایم می خرید و پول آن را هم البته از پدرم می گرفت. یا دوران تحصیل که هروقت از مدرسه یا دانشگاه جیم می شدیم به اینجا می آمدیم. آخر نمی شود فراموش کرد لحظه هایی را که یک بستنی دلخوش کرده بودیم. یا اولین روزهای ازدواج را با آن همه شور و وابستگی و حالا این لحظه ها کنار فرزندانمان هم خواهد گذشت تا زمانی که شاید پیر شده باشیم و باز همین جا نشسته باشیم.

 

 

ظهر

در کتب قدیم آورده اند که ظهر های گرم تابستان را باید در جای خنک سر کرد و این هنوز در ذهن مردم مانده است و یا فراموش کرده اند که کنار کولر گازی و در حصار دیوارها خنکی بیشتری نصیب انسان می شود اما خب شاید دلیل دیگری دارد که ناهار را باید در کنار رودخانه صرف کنیم. خدا را شکر در این وقتها قیمت یک درخت سایه دار هم کم نیست اما به زحمت می توان خرده جائی برای نشستن پیدا کرد و هر نیم ساعت یکبار هم به دنبال سایه مکان نشستن را تغییر دهیم تا بلکه عصر شود و بتوانیم از فضا استفاده کنیم.

 

گرگ و میش

قبل از طلوع یا بعد از غروب لحظه های خاصی است که انگار تمام احساس فرشتگان هم جریحه دار است. لحظه هائی که آکنده از هر احساسی باشی در توالی رود که بنشینی کلمه ای از رمزهای هستی را درک خواهی کرد. جائی که تمامی شعر های دنیا هم نمی تواند شور و اشتیاق این لحظات را بیان کند. لحظه هائی که لحظه ای و گذرا است و تا بیائی به خود بیائی گذشته است و دردی نا تمام را با رفتنش بر دل می گذارد. دردی که در این قرن بی عاطفه گی خود مرحمی است بر زخم بزرگی که بر پیکره روح انسان امروزی نهاده شده است.

دم آخر

روزهای آخر زنده بودن این رود برایم فراموش شدنی نیست. تمام آن لحظه هائی که چراغ اشتیاق یک شهر و مردمش به زندگی روشن بود. لحظه های خاموشی رود، اما مقصر های زیادی دارد که خود نیز خود را از آن محروم کرده اند. برای این شهر نبود رود مفهوم خاصی دارد . شاید مفهوم آن بی مفهومی زندگی شهری باشد.

چاپ در روزنامه اصفهان زیبا مورخ 1395/3/16