دریاچه نئور به سوباتان
به نام زیباترین
صدای شلوغ و در هم پیچیده آدمها را می شنوم که همدیگه را صدا می کنن و با تلاش زیاد سعی دارن وسایل سفر را تو اتوبوس جا بدن و هر چه زودتر اصفهان را به سمت مقصد ترک کنن. سهم من هم همیشه یا جعبه اتوبوس بوده و یا گاهی پشت نیسان . البته برام زیاد فرقی هم نداره چون هیچ وقت من را داخل اتوبوس نمی زارن. ولی این دفعه من را کنار چهار تا دوچرخه از خود راضی گذاشتن که همه با هم فامیلن و کلی قیافه میگیرن.
صدا ها کم کم رو به خاموشی رفت ونور جعبه با بستن درب جعبه حجمه ای از خاموشی گرفت. راه درازی در پیش داشتیم و تصمیم گرفتم به هیچ چیز فکر نکنم تا یکی بیاد و ما را پیاده کنه، هر چند دلم میخواست اون بالا کنار مسافرا باشم و از بحث ها و حرفهایی که به میون میاد سهمی داشته باشم، ولی خب چاره ای نیست.
صبح یا شاید بهتر بگم ظهر با صدای در جعبه از خواب بیدار شدم . هنوز تو حال و هوای خودم بودم که دیدم یک نفر من را گذاشت بیرون ، منظره خیلی زیبا بود .البته من با صاحبم جاهای خیلی زیادی رفته بودیم ولی منظره این دریاچه تو فصل زیبای بهار و غرق در گلهای زرد واقعا دوست داشتنی بود.
هرچند من داشتم منظره را وارونه می دیدم چون من را بر عکس گذاشته بودن تا چرخ جلوم را نصب کنن و وقتی صاف شدم واقعا لذت عجیبی بردم.
اون چهار تا دوچرخه از خود راضی را هم بیرون آوردن و مارا بردن کنار کمپ تو ساحل دریاچه . بچه ها ناهار درست کردن و مشغول استراحت بودن، ما هم مثه همیشه تو آفتاب .
خدارا شکر صاحبم اومد و من را برد دور دریاچه تا هم عکاسی کنه و هم از هوای مطبوع و عطر گلها حسابی لذت ببره، اما باز من را وسط گلها نمی بره و اعتقاد داره گلها از بین میرن .
یه جوری حرف میزنه انگار نمی بینه که اون همه ماشین شاسی بلند خودخواه با اون تایر های غول آسا میرن وسط چمن و گل و تازه آتش هم درست میکنن بعد گیر به من میده فقط، البته به اونها هم تذکر میده ولی کو گوش شنوا. ظاهرا که این وسط فقط ما دل نداریم.
بچه ها داشتن برا خودشون عکس می گرفتن و غرق در لذت بودن که دم دمای غروب یه دفعه باد و رعد و برق شروع شد و تا اومدن سوار بشن و برگردیم من پنچر شدم و ای داد بی داد.
نمی دونم چرا همیشه موقع تعویض تیوپ به من بد و بیراه میگه آخه من که سر خود نرفتم تو جاده ای که تیغ داره ، اما ظاهرا دیوار کوتاه تر از من که نیست.
بالاخره برگشتیم پای کمپ و دوستان رفتن تو چادر تا بارون بند بیاد و مثه باقی اوقات جایی برای من نیست.
ولی رنگین کمان نصیب خودم بود هرچند اونم داشت از تو چادر ازش عکس میگرفت ولی لذتش برای من موند.
کم کم هوا تاریک شد و تا بچه ها مشغول شام درست کردن بودن ماه از پشت کوه سرک کشید و نورش توی آب مشغول آبتنی شد.بازم صاحبم مثل این ندید بدیدها دوید با دوربین و سه پایه اومد. خوبه این همه عکس از منظره داره و باز هول میزنه.
شب دوستان همه رفتن توی چادر هاشون و من را هم قفل کردن به یه سطل آشغال و خوابیدن لاقل نکردن یه جور قفل کنن که روبه دریاچه باشم.
صبح زود همه گروهها و بچه های خودمون بیدار شدن همهمه عجیبی بود صدای وانت نیسانها و گرد و خاک جوری بود که انگار مغولها حمله کردن . بچه ها کمی صبر کردن تا اوضاع یکم آروم بشه و بعد از خوردن صبحانه کوله ها را بستن و حرکت کردن.
راستش اولش زیاد بد نبود اما همین که وارد شیب شدیم واقعا داشت بهم فشار میومد . چرخ دنده ها و زنجیرم که داغون بود لاستیک ها هم که بماند.
همین طور که از کنار گروه ها رد میشدیم و بالا می رفتیم همه به صاحبم خداقوت و ماشااله میگفتن انگار نه انگار منم که دارم زیر این فشار له می شم.
شیب خیلی سخت و طولانی بود و دوساعتی طول کشید البته خدارا شکر مناظر به قدری زیبا بود که برای عکس گرفتن می ایستادن و من نفسی تازه میکردم.
همینطور که جاده را بالا می رفتیم به یه دوراهی می رسیم که سمت چپ می رفت شکر دشت و مستقیم به سوباتان .
بالاخره تو ارتفاع نزدیک به سه هزار سربالایی تموم شد و سمت چپ وارد شیب شدیم.اولش خیلی خوشحال بودم فکر کردم دیگه راحت شدم ولی ....
دیسک ترمزم داغ کرده بود و به سختی عمل میکرد جاده سنگ لاخی بود و کمک فنرم تمام تلاش خودش را میکرد که این فشار را تحمل کنه نمی دونم انگار یادشون رفته من دوچرخه دان هیل نیستم یا اینکه زیادی جو گیر شده بودن . حس میکردم تو رینگ بوکس قرار دارم و یه نفر داره با مشت به سر و صورتم می کوبه.
خداراشکر به دشتهای غرق شقایق رسیدیم و به لطف عکس گرفتن های دوستان من کمی استراحت میکردم ظاهرا بوی عطر گلها باعث شده بوی لنت ترمز من را نفهمن یا میفهمن و براشون مهم نیس نمی دونم.
دشتها زیبا بود اونقدر که دل را نمیشد در گرو گلها نگذاشت. بعد از دوساعت دیگه روستای سوباتان از پشت جاده ها رخ نمود و فهمیدم که دیگه راه زیادی نمونده البته بازم شیب بود ولی خب به روستا رسیدیم .
مسقیم من را کف چمن ها رها کردن تو آفتاب و رفتن تو کافه کوچک و محقر سید و هنوز نرسیده و رسیده چای سفارش دادن.
سید، مرد دوست داشتنی بود و خیلی آروم، داشت از خاطرات سربازی برای بچه ها تعریف می کرد و جوونی و ...
منم این بیرون یکم به مناظر نگاه میکردم یکم تو کافه را ولی از بخت بد نمیدونم چرا تصمیم گرفتن سمت آبشار سوباتان هم برن و بازم یک ساعتی شیب و من باید باهاش دست و پنجه نرم می کردم.
دشتها را با شقایق نقاشی کرده بودن اصلا نمیشد ازش گذشت ولی ساعت هم نزدیکی های ظهر را نشون میداد و گرما بیداد میکرد جوری که تا رسیدیم صاحبم من را رها کرد و مستقیم رفت زیر آب نشست تا یکم آروم بشه.
بعد از کمی استراحت بچه ها نهار سبکی شامل نون و پنیر و عسل خوردن و کمی استراحت کردن و شروع به برگشت.
به سوباتان که رسیدیم بازم همهمه عجیبی بود خیلی شلوغ بود و ما بچه های تیمی را که با اتوبوس اونها اومده بودیم پیدا نمی کردیم.
اولش فکر کردیم بچه ها رفتن پائین برای همین قرار شد ما و دونفر دیگه بریم پائین تو یه کلبه جنگلی که احتمال می دادن بچه ها اونجان ولی چشمتون روز بد نبینه چنان شیب بد را تند پائین می رفتیم که من هربار سر پیچ می گفتم دیگه رفتیم ته دره و حداقل بیست و پنج تا معلق می زنیم . تازه وقتی با هزار سختی رسیدیم کلبه جنگلی دیدیم که تیم ما اونجا نیست و وقتی با مشقت های بسیار نیسان گرفتیم و برگشتیم بالا دیدیم تیم داره میاد پائین .
خلاصه داستانی شد برا خودش و لی برگشتیم پائین و یه خونه روستائی وسط جنگل گرفتیم.
خونه محقر و ساده ای بود و صاحبانش با بچه تا صبح تو ماشین خوابیدن تا بچه ها راحت باشن. صاحب من حس خوبی نداشت نمیدونم باز چش شده بود .
البته من هم زیاد آدمها و رفتارشون را نمی فهمم .همین صاحبم یه وقتهایی که دلش میگیره دست من را میگیره و می بره بیرون اصلا نمی گه نصف شبه سگها دنبالمون میکنن تازه بغض هم می کنه اصلا داستانی داریم از دستش . امشب هم ازون شبها بود ولی خدارا شکر با اینکه تا صبح نخوابید حداقل کاری هم به من نداشت و برا خودش کنار رودخونه تا دم دمای صبح قدم می زد .
بازم یه صبح زیبا با صدای خروس و بدون ترافیک و بوق و دود درست وسط جنگل .
تامحل اتوبوس راه زیادی نمونده بود و ما حسابی تازوندیم مخصوصا اینکه شیب ملایمی داشت و هوای صبحگاه مایل به مرطوب بود و لذتی دوچندان فراهم می کرد.
بالاخره ساعت 9 صبح به اتوبوس رسیدیم . تا چرخ جلومون را در آوردن و مارا سوار اتوبوس کردن کمی طول کشید ولی ساعت 10 دیگه راهی اصفهان شدیم و وقتی از جعبه در اومدم دیدم وسط شهر اصفهانم و باز تا خونه همدم هم بودیم.
نویسنده و عکاس : احسان ناجی
همراهان : حسین آریا منش، حسین باقی، محسن ترشیزی، محسن باقی
باتشکر از گروه کوهنوردی سیالان و آقای سعید حق شناس
- نوشته شده توسط احسان ناجی
- بازدید: 7002
دیدگاهها
گمان میکنم از زبان دوچرخه بیان احساسات نویسنده راحت تر شده بود.خیلی جالب بود.
خیلی جالب بود.قلم خوبی دارید.از اینکه آدمها خودشون رو جای موجودات و اشیا بیزبان بگذارند خوشم میاد بخصوص اگر جاندار باشند و کمکی برای درک بیشتر آنها. دراین داستان بیشتر به شناخت احساسات درونی نویسنده پرداخته شده بود.که شاید بخاطر اینکه از زبان دوچرخه بیان میشد گفتنش راحت تر شده بود.ممنونم.
البته من بغیر از احساسات مسایل دیگه ای را هم عنوان کردم که گاهی داخل اون احساسات نهفته است بهر حال ممنون
عالی ... واقعاً لذت بردم ممنون
ممنون از شما
سلام.آقا احسان قشنگ بود،،،،عالی،،،د ید خوبی داری
خواهش میکنم شما لطف دارید